دل آرام
خســــته ام از زنـــــدگــــــی. . که هرلحظه از اعماق وجودم شعله میکشد که برای گرفتن وبوسیدن آنها حاضری هر لحظه مــــرگ را در آغوش بگیری... نـــفــسبکشم؟؟؟؟؟ اشکهایت را به آرامی از روی گونه هایتپاک کنم به خوبی مــــــراقبت کنی، و خودت بی تفاوت می ایستی
نظرات شما عزیزان:
از فریاد تلخی که در وجودم رخنه کرده
و هر لحظه بلندترو محکم تراز لحظه ی قبل ازاعماقوجودم شعله میکشد
و این غــــــــــــم جانسوز را آشکار میسازد،
امــــــا هیچکس جزمن نغمه غــــــمناک آن را نمیشنود...
مــــــن..
مــــــــــن ،
همیشه مــــــن بوده است...
همیشه تنها..
بـــــی کـــــــس...
غــــــمگیــــن...
خسته از زندگی...
امـــــید نیز از من روگردانده..
راه خانه ام را به کلی از یاد برده...
و دیگر هیچوقت باز نمیگردد...
امـــــــید به آیـــــنده...
چه واژه غـــریـــبــــی...
آینده؟!...
کدام آینده؟!..
آینده ای که باید به تــنهایـی طی شود چه آینده ایست؟!...
آینده ای که در آن امید جایی ندارد،چه آینده ایست؟!...
واقعا آینده یعنی چه؟!..
.یعنی اشک ریختن در شب های تنهایی؟!..
یعنی فریاد بی صدایغمی
و هر لحظه بیشتر از قبل زندگی ام رامیسوزاند؟!...
دیگر امیدی به این زندگی ندارم...
کدام زندگی؟!...
زندگی ای که در آن بودن ونبودنم برای اطرافیانم،
حتی عزیزترین کسانم تفاوتی ندارد؟!...
زنـــــدگــــی یعنی چــــه؟!...
یعنی تنهایی اشک بریزی،
دریغ از اینکه دستی اشک هایت را پاک کند...
یعنی خلاء وجود دستانی
آخر زندگـــی بدون دستانت چه ارزشی دارد؟؟؟؟؟
چگونه در هوایی که نفس هایت وجود ندارد،
حتی فکر کردن به اینکه دیگر هیچوقت داشتنت را تجربه نمیکنم
و هرگز نمیتوانمدر عمق دل تنگی هایت
و آغوش خود رامأمن هق هق هایت سازم،
قلب شـــکــستــه ام را از زنده بودن بازمیدارد...
چـــرا؟؟؟...
چـــرا...؟؟؟
چرا روزی آمدی ،
قلبم را تسخیر کردی و با خود بـــــردی..
امــــــــا...
اما نتوانستی از امانتی که در اختیار داشتی،
بلکه آن را همانندجسم بی ارزشی در گوشه ای از اتاقت انداختی
و هر موقع که هوسسرگرمی و تفریح به سرت بزند،
تــلـــنگـــری به آن میزنی ووجود مرا به آتش میکشی
و می نگری و می خندی...
Power By:
LoxBlog.Com |